گاهی وقتا به یه چیز هی فکر میکنی همش جلو چشته اون وقته که اون میشه یه خاطره گاهی دوست نداری این خاطره رو ولی چاره ای نیست .
خاطره میتونه یه تصویر سیاه باشه......میتونه تصور رفتن دو نفری به موزه دارابادیا پارک ارم باشه...... میتونه دیدن یه رنگ باشه که کلی چیزای رنگارنگو یادت میاره ......میتونه آرزوی داشتن یه ارگ باشه ....... میتونه دو تا دست باشه.......میتونه یه درد باشه.....میتونه یه حسرت باشه.....میتونه یه قلب باشه.....میتونه خیانت یه دوست باشه.....خاطره میتونه دم دمای صبح منتظر زنگ کسی بودن باشه ...... میتونه دیدن زار زدن یه دشمن باشه......میتونه آرزوی خریدن یه خونه پنت هاوس نه یه خونه ۴۰ متری یا ماشین باشه ...... میتونه تکراری بودن روزات باشه.....میتونه دیدن یه دختر فراری باشه......میتونه امید یه آدم به زنده موندن باشه......میتونه حسرت نفس کشیدن باشه.....خاطره میتونه خودکشی کردن یه آدم باشه.....میتونه یه صندلی خالی از نفر باشه.....میتونه فروختن پاترول یا رنو با هزار کلک باشه..... میتون دیدن یه گناه فاحش باشه......میتونه صدای تیک تاک ساعت باشه......میتونه آشتی با خدا باشه.......میتونه گرسنه نخوابیدن باشه.....میتونه انتظار برای اومدن یه آدم باشه......میتونه اتفاقی به دنیا اومدن ما آدما باشه.....میتونه دیوار اتاقت باشه........
و خاطره من تنهاییم بود که هیچ فاصله ای اونو از من جدا نکرد .
--------------------------------------
راستی من دارم تو ذهنم برای خودم یاداشت می ذارم یه وقت فکر نکنین برگشتم تا برای شما بنویسم ...
این توضیح را خیلی وقت پیشها دادم درپست قبلیم اما مدام فراموش میکردین ! کامنتهای این وبلاگ مدتها است که توسط من نه تایید میشوند و نه بازبینی! من نه کامنتی را پاک میکنم و نه دست میزنم!
توضیح دیگر اینکه من واقعا شرمنده هستم از اینکه هنوز جواب ایمیلها و پیام ها و کامنت ها را نمیدهم. ببخشید.
طناب مهر چنان پاره کن که گر روزی....شوی زکرده پشیمان بهم توانی بست.
میدانستم باید روزی این دفتر را ببندم ولی هیچ باور نمیکردم این چنین نزدیک باشد!
آره! من باید میرفتم .... ولی...نه این چنین سرد, زود و تلخ...
دیگه فرقی نمیکنه ... دیگه هیچ فرقی نداره که من باشم یا نباشم!
نمیدونم چی بگم.این آخرین باریه که شمارو دارم میبینم.نخواستم بی حرف برم چون هم دوستتون دارم هم نمی خوام ادای آدمای مظلوم یا قهرمان رو در بیارم.
خیلی حرفا داشتم باهاتون بزنم که نمیدونم چی شد که نشد.
می خواستم از خیلی چیزا بگم....
همش منتظر یک سکون و آرامشی بودم در این وبلاگ تا از قصه هام براتو ن بگم...
از یک عالمه طرحای نیمه کارم...
قرار نبود بیام و بگم خداحافظ.
همیشه از خداحافظی و تسلیت بدم میامده.
اما خب اینجوریه دیگه یکروز میای یکروزم میری.
یک روز فکر میکنی میتونی با دوستات درددل کنی..خب یک روزم میبینی اشتباه کردی.من که تو زندگی این همه اشتباه دارم اینم روش.(شماها نمیدونید چه چیزاییو از دست دادم این وبلاگ که دیگه...).
کسی چه میدونه شاید یک روزی همدیگرو دیدیم روی همین کره خاکی و حسرت خوردیم برای همه لحظه هایی که به ستیزه و بدگمانی و دل شکنی گذراندیم..خودمو میگم که همه این کارارو حتما کردم.هیچکس به خودش نگیره.
خیلی وقتا خیلی چیزارو و خیلی سختیارو تحمل میکنی به امید اون روزی که میاد حتما بهتر و شادتر...
خیلی وقتا خیلی از کارای دوستاتوتحمل میکنی و میخندی و منتظر میشی تا اون روی مهربونش دوباره برات بخنده...
شما هم دوستای خوب من بودید و برای همه رفاقتاتون از همتون ممنونم.
از این لحظه هیچ مسنجری ندارم.
هیچ ایمیلی رو نمیخونم و بنابر این جواب هم نمیدم
لطفا از من نرنجید.توی این کار یک باید هست...
دلم برای همتون تنگ میشه.
دوستتون دارم...
...
...
نازنین/
دیگر در این وبلاگ خیلی وقته که تنها مانده ام وقتی بدون همراهی وخالی از نوشتن و بیان کردن واژه های عاشقانه و دوستت دارمها و نوشتن از دلتنگی ها و نبودنها...!
باور نمیکردم که روزهایی نه خیلی دور اما رفته از یادها, پیمانی بسته... ولی افسوس که امروز حتی در خاطر هم نیز نمانده ایم....!
میدانم که دیگر هیچ فرقی نداره و باید پایان را نیز همچون آغاز بی دغدغه پذیرا باشم...!
من میدونم این قصه هم یه روز تمام میشه،
تو هم یه روز میری،
من هم رفتنی هستم،
من میدونم که همه این دوست داشتنهات هم یه روز عادی میشه،
ولی من همیشه دوست دارم،
تو هم یه روز فراموش می کنی همه چیز، همه اون روزهای خوب رو،
بعدش تو یه روز سرد پاییز
برای همیشه از من دور می شی.............
ولی من همیشه دوست دارم .