ناگهان آنچنان دلم برایت تنگ میشود،
و آنچنان تشنه شنیدن صدایت میشوم،
که گویا سالهاست نه تو را دیده ام و نه صدای تو را شنیده ام،
هر روز تو را در درون قلبم زمزمه می کنم،
همچون رود در تمام وجودم جریان داری،
ولی نمیدانم این چه حسی است،
که بعضی اوقات تمام وجودم را به لرزه می اندازد،
گاهی اوقات احساس می کنم
که در دورترین نقطه این دنیا ایستاده ای
و من در حسرت پیدا کردن آن نقطه باید تا آخر دنیا بروم،
و گاهی...
قلبم گواهی میدهد که از همه دنیا بمن نزدیکتری،
و آنچنان مست حضور و عشقت می شوم،
که دلم میخواهد در همان لحظه زندگیم تمام شود..