نازگلک

خاطرات روزمره

نازگلک

خاطرات روزمره

بعضی روزها . بعضی وقتها بد جوری دلم میگیره.........

 

وقتی آنقدر دلت تنگ میشه که نمیدونی تو تنهایت چیکارکنی. وقتی دیگه گریه هم مرحم دردت نیست .وقتی حتی گوشی برای شنیدن حرفهات نیست. وقتی آنقدر تنهایی که نمیدونی حتی با این تنهاییت چیکار کنی.. وقتی که غصه روی دلت آنقدر سنگینی کرده که حتی با ترکیدن بغضتم سبک نمیشه وقتی که موندی که با این دل دیونه چیکار کنی وقتی که نمیتونی آراموش کنی... وقتی کسی نیست که حتی بتونی بهاش یه درد دل ساده بکنی..دیگه چه توقعی داری.. چه توقعی میتونی داشته باشی.. از همه این آدمهای که اطرافت هستن.. از هم این آدمهای که به ظاهر خیلی هوات دارن. از همه این آدمهای که فقط فقط بفکر خودشون هستن.. همه این آدمهای که هر روز از کنارت رد میشن . و می بیند که تو چهره تو چقدر غم و فقط از همه اونها یه نگاه میخوای .. فقط یه نگاه ... ولی همه اونها .. اون نگاهم ازت دریغ میکنن......همون یه نگاه که خیلی بنظر بی ارزش میاد .. همون یه نگاهم ازت دریغ می کنن ....

 

 

عددهای نفرین شده...!

می شمارم.. یک ..دو.. سه ... چهار...
از صبح تا شب می شمارم..
می شمارم.. تعداد افرادی که دوست میدارم....
می شمارم... تعداد آدمهایی را که برایم لبخندشان بیش از هر چیزی ارزش دارد..
می شمارم.. یک ... دو ... سه ... چهار..
تعداد آدمهایی که میتوانم به نگاهشان اطمینان داشته باشم..
و هر کلامشان نوید زندگی بهم میدهند.. و صدایشان آرام بخش روح و روانم هستن.
و میدانم که در هر لحظه تجربه ای نو برایم به ارمغان می آورند.. تجربه ای پر از تازگی و طراوت..
می شمارم.. تعداد آدمهایی که در زندگیم روان هستن.... و میدانم همیشه همراه هستن..
از سپیده صبح تا حالا دارم می شمارم...
یک ... دو .. سه .. چهار...
ولی این عددهای نفرین شده..
تا یک بیشتر پیش نرفتند....
یک، یک، یک ، یک ...
و تمامشان به یک ختم شد...
هر چه شمرده حاصلش یک بود...

همه چیز زندگیم و همه کس زندگیم یک نفر شده......

 

 

بلند بلند فکر کردن با خودم...!

گاهی اوقات دنیای حرف برای گفتن و نوشتن داری، ولی فکرت آنقدر مشغوله که نمیدونی چی باید بگی و یا چی بنویسی، آنچنان درگیر واژه  عشقم که نمیدانم چه بگویم، عشقی که همه اش رو تو بمن هدیه کردی، فقط تو! تویی که در تمام لحظه لحظه زندگیم جاری و زنده هستی! از این همه حس قشنگ، از این همه بودن، از اینهمه حضور... چشمهای من فقط چشمهای تو رو می بینه، دستای من فقط دستای تو رو حس میکنه، در تمام طول زندگیم آنقدر راضی نبودم از زندگی کردنم که الان هستم، میدونم که تمام این روزها هم به خاطره تبدیل میشه و من میمانم دنیای تنهایی و خاطراتی ازعشقی که هیچ کس دیگه نمیتونه برام به ارمغان بیاره...!خوب میدانم که زمان هیچوقت به خاطر دل، من و تو متوقف نمیشه، اما باز هم راضیم، از تمام این روزها سمبلی خواهم ساخت، برای روزی که دیگر نباشی، از تمام این روزها توشه و کوله باری خواهم اندوخت برای روز مبادا... کاش روز مبادای وجود نداشت، کاش روز سیاه جداییمون هیچوقت نیاید، کاش، اگر قرار است روزی دفتر جدایی من و تو بسته شود آنروز دیگر رمقی برای زندگی کردن نداشته باشم...!میدانم تمام اینها از واقعیت دور است و ما داریم توی واقعیت زندگی میکنه و دست و پا میزنیم، ولی میشه گاهی اوقات با رویا زندگی کرد...! تو حتی در رویاهایم همچون حقیقت زندگی ... زنده و گرم هستی...!

همیشه در خیال من ز شعله گرمتر تویی، چه گرم میخواهمت...!