وقتی آنقدر دلت تنگ میشه که نمیدونی تو تنهایت چیکارکنی. وقتی دیگه گریه هم مرحم دردت نیست .وقتی حتی گوشی برای شنیدن حرفهات نیست. وقتی آنقدر تنهایی که نمیدونی حتی با این تنهاییت چیکار کنی.. وقتی که غصه روی دلت آنقدر سنگینی کرده که حتی با ترکیدن بغضتم سبک نمیشه وقتی که موندی که با این دل دیونه چیکار کنی وقتی که نمیتونی آراموش کنی... وقتی کسی نیست که حتی بتونی بهاش یه درد دل ساده بکنی..دیگه چه توقعی داری.. چه توقعی میتونی داشته باشی.. از همه این آدمهای که اطرافت هستن.. از هم این آدمهای که به ظاهر خیلی هوات دارن. از همه این آدمهای که فقط فقط بفکر خودشون هستن.. همه این آدمهای که هر روز از کنارت رد میشن . و می بیند که تو چهره تو چقدر غم و فقط از همه اونها یه نگاه میخوای .. فقط یه نگاه ... ولی همه اونها .. اون نگاهم ازت دریغ میکنن......همون یه نگاه که خیلی بنظر بی ارزش میاد .. همون یه نگاهم ازت دریغ می کنن ....
می شمارم.. یک ..دو.. سه ... چهار...
از صبح تا شب می شمارم..
می شمارم.. تعداد افرادی که دوست میدارم....
می شمارم... تعداد آدمهایی را که برایم لبخندشان بیش از هر چیزی ارزش دارد..
می شمارم.. یک ... دو ... سه ... چهار..
تعداد آدمهایی که میتوانم به نگاهشان اطمینان داشته باشم..
و هر کلامشان نوید زندگی بهم میدهند.. و صدایشان آرام بخش روح و روانم هستن.
و میدانم که در هر لحظه تجربه ای نو برایم به ارمغان می آورند.. تجربه ای پر از تازگی و طراوت..
می شمارم.. تعداد آدمهایی که در زندگیم روان هستن.... و میدانم همیشه همراه هستن..
از سپیده صبح تا حالا دارم می شمارم...
یک ... دو .. سه .. چهار...
ولی این عددهای نفرین شده..
تا یک بیشتر پیش نرفتند....
یک، یک، یک ، یک ...
و تمامشان به یک ختم شد...
هر چه شمرده حاصلش یک بود...
همه چیز زندگیم و همه کس زندگیم یک نفر شده......